رویابینی

ساخت وبلاگ

یکی از تسکین دهنده ترین حنبه های خوابیدن دیدن رویاهایی هست که مسائلی رو برات بازگو میکنند که مدت ها برای اون ها دنبال جواب بودی. مثل دیدن کسی که مدت هاست دوست داری ببینیش ولی نتونستی طی سالیان اخیر. امروز صبح ساعت شش بیدار شدم. وسایلم رو آماده کردم و لباسام رو گذاشتم آماده روی میز تا وقتی از حموم اومدم بپوشم. ده دقیقه ای به این کارها مشغول بودم که یه دفعه احساس خواب عمیقی بهم دست داد. رفتم روی تخت گفتم یکم چشمام میبندم. فکر کنم یک ساعتی خوابیدم. همونجوری که موبایل دستم بود خواب برد. توی خواب با همون گوشی داشتم باهاش چت میکردم. میگفت یکم دیگه میرسم. آدرس خونش رو داد. زدم از خونه بیرون وارد محلش شدم. کلی بلوک ساختمونی اونجا بود و هرچقدر میرفتم بهش نمیرسیدم. آخرش بعد از کلی راه رفتن وسط اون ساختمون ها تونستم آپارتمانش رو پیدا کنم. وسط ساختمون های بلند سیمانی با پنجره های کوچیک. رسیدم دم خونش که طبقه های بالا بود. میگفتم دارم میام. انگار خیلی منتظر شدم. آزار دهنده بود کمی اما آخرش دیدمش که اومد و بهم لبخند میزد با اون صورتی که کلی دلم براش تنگ شده بود. انگار یه نفر دیگه هم باهاش بود اما خیلی جدی نبودن و وقتی اینو فهمیدم خیلی خوشحال شدم.

یکی از از آخرین رویاهای جالبی که دیدم توی بهار بود فکر کنم وقتی توی آنکارا بودم. دیدم که با دوتا دخنر جوون دارم توی یه منطقه ی سبز و خوش آب و هوا راه میرم. و انگار بارون ززده بود و ما گلی و کثیف شده بودیم. رسیدیم به یک آپارتمانی که تو حاشیه ی شهر بود و به ما پتو داد. بعد انگار یکی از اون دخترها افتاد دوباره توی یه چاله ی آب. بعد من از اون ها جدا شدم و با یک سرعت خیلی زیادی روی اون تپه ی سبز حرکت کردم. میدویدم اما خیلی سبک و سریع بودم. یع دفعه یک دالانی وسط اون تپه دیدم که از وسط بته ها میگذشت. احساس کردم اینجا دره ی گرگ هاست و نباید رفت. یه دفعه یه جمله ای توی ذهنم مرور شد که آروومم کرد.

یه مدت بعد از این رویا یه رویای دیگه دیدم. انگار توی یک بندری بودم که باید از یه سری گیت کنترل کننده میگذشتم تا با ساحل برسم و سوار کشتی بشم برم اون طرف که یه جزیره و یا ساحل کشور دیگه ای بود. کلی از اون گیت ها گذشتیم تا ساحل اون طرف رو دیدم بالاخره و مثل جزیره هایی بود که کلی درخت و صخره دارن. یک مردی با موهای بلند و ریش باهام بود و بعد گفتم بریم. و کل مسیر رو پرواز کردیم و حرکتمون جوری بود که زمین رو لمس نمیکردیم و هرجا میخواستیم میرفتیم. از کشور به کشور. و بعد از گذشتن از کلی منطقه به خونه ی خودم تو آنکارا برگشتیم. از در رد شدم و اومدم تو اتاقا خواب و دیدم اون مرد همراهم نمیتونه از در رد بشه و داره با دستگیره ی در ور میره. با صدای دستگیره ی در از خواب بیدار شدم و فکر کردم کسی پشت در راهرو هست. فهمیدم خواب دیدم.

امت...
ما را در سایت امت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chefdiary بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 3 بهمن 1402 ساعت: 15:52