رویابینی بهار

ساخت وبلاگ

دقیقا یادم نیست اوایل خوابم. آخرش اینجور بود که داشتم میرفتم با یه دوچرخه فونیکس قدیمی از تو یه محله قدیمی توی ایران خونه ی یکی از اقوام. همینجوری که داشتم میرفتم بالا یک بند کاموا بود که اون رو تعقیب میکردم. دم در خونه که رسیدم پدر یکی از اقوام خیلی نزدیک که خیلی فوت کرده اومد استقبالم از بالای کوچه. با همون عصا و قد کوتاه. بغلم کرد. در خونه باز شد رفت توی خونه. انگار زیرزمین بود. بعد من میدونستم اون مرده و واقعیت نداره اما وقتی رفتم توی خونه دیدم مادرم داره گریه میکنه. سریع رفتم پایین ببینم چی شده. دیدم مامانم یه بچه گربه رو بغل کرده که خیلی شبیه گربه ای هست که سال ها قبل یکسال توی خونمون نگه داری میکردیم.

امت...
ما را در سایت امت دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : chefdiary بازدید : 19 تاريخ : سه شنبه 28 فروردين 1403 ساعت: 18:36